1
باران صبح
بر دفتر شعرم میبارد
مِه بر کلماتم موج میزند
میدانم زورقم
سراسر روز سرگردان خواهد ماند.
2
دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
از شمس لنگرودی
می خواستم ترانه یی باشم
که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود
توفان اش را پشت اش پنهان کن
و برگ های علف
نت های به هم خوردن شان را
از روی صدای من بنویسند .
می خواستم ترانه یی باشم
که چشمه زمزمه ام کند
آبشار
با سنج و دهل بخواند .
اما ترانه ی غمگینم
و دریا ، غروب
بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند .
نت هایم را تمام نکرده
چرا
رهایم کردی . . .
از شمس لنگرودی