سلام
اینجا مرکز مدیریت وبلاگ شخصی من است و من دوست دارم تمام فریادهای درونی ام را اینجا فرو بریزم ...
من میخواهم همه ی مردم را شاد ببینم ؛
با دادن یک بستنی یخی ۱۵۰تومانی به دخترکی که در این هوای گرم شیراز شاید میداند که نباید از مادرش بستنی بخواهد...
با خریدن یک کفش تابستانه ی کوچک برای پسرکی که پاهایش در این سوزان زمین مثل قلبش گرمه گرم است ...
.
.
.
من غمگینم از فقری که کودکان را ببلعد ... از فقری که پدری را شرمگین سازد و مادری را ...
ای کاش بستنی فروش بودم یا کفش فروش یا ...
ای کاش فقر رسوائی به بار نیاورد !
ای کاش فقر بمیرد و انسان را کوچک نسازد !
ای کاش فقر بمیرد !