راه خوب زیستن

لطفا به این آدرس مراجعه کنید : www.naderian.blogsky.com

راه خوب زیستن

لطفا به این آدرس مراجعه کنید : www.naderian.blogsky.com

۱

بسم الله

از خلاف آمدعادت بطلب کام  که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

امروز میخوام یه کم ، هم خودم و هم همه دوستان رو ، نصیحت کنم !

ببین دل انگیز ، من اگه بخوام واسه دلم ،  دنیام یا آخرتم یه کار مثبتی انجام بدم ، باید بپذیرم که یه حداقل هزینه ای رو واسش بپردازم .

حالا هرچه این خواستنی ، با ارزش تر باشه ، شاید لازم باشه از چیزای باارزش دیگه بگذرم و اینجا باید اهم و مهم کرد ...

تا تو نتونی یه کم عدم تعادل روحی رو تحمل کنی ، کجا باید انتظار پذیرش عشق کسی رو توی وجودت داشته باشی ؟!

آخه اگه من فی المثل برای اولین بار یه موضوع مهم رو تجربه میکنم و مثلا از شش ماه گذشته در مورد این تجربه درگیری ذهنی داشتم و اینها همه غیر طبیعی هستش ، چطور باید انتظار این رو داشته باشم که بتونم این مدت رو در تعادل روحی بسر ببرم ؟!!!

چطور میشه من بخوام برای اولین بار شیرین ترین خوراکی رو بخورم و انتظار داشته باشم گلوم و معده ام (...!) متعجب نشه ؟!!!

و حالا با این شرائط بنظرت رواست که من اون خوراکی رو نفی کنم و به همین سرعت کنارش بذارم ؟!

به نظرم اگه من برای اولین بار ، اونم ناخواسته ، توی استخر پرت بشم باید انتظار این رو داشته باشم که یا غرق بشم یا اجازه بدم یکی بیاد و من رو نجات بده !

البته اگه توی بخش یک متری استخر پرت نشده باشم ... !    

یه یادداشت قدیمی

سلام باران ، دختر  زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...

حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .

حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .

اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم ... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .

من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !

یعنی که تو را گم کرده ام ...

حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم ، همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم ... !

حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...

من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... ، من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...

راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "

 مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش ( بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...