فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابفروشی می نشیند...
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کنند...
فقر ، پوست موزی است که ازپنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود....
فقر ، کتیبه سه هزاره ای است که روی آن یادگاری نوشته اند.....
فقر ، همه جا سر می کشد....
فقر ، شبی را بی غذا سر کردن نیست ،
فقر ، روز را «بی اندیشه» سر کردن است !!!
شریعتی
مرثیه شاملو (در رثای فروغ فرخزاد)
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم در آستانه ی دریا و علف .
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم در چارراه فصول ،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلوده را قابی کهنه می گیرد .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ... تا چند ورق خواهد خورد ؟!
جریان باد را پذیرفتن
وعشق را _ که خواهر مرگ ست _
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیئت گنجی درآمدی : بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست ، که تملک خاک را و دیاران را
از این سان ، دل پذیر کرده است !
نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
_متبرک باد نام تو !_
و ما همچنان دوره می کنیم : شب را... و روز را ...